شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 52 مامانی

شکوفه ی بهار نارنج من دیروز صبح با بوی گاز از خواب بیدار شدیم ... بهت گفته بودم که جناب همسایه به روش خطرناکی بهمون گازرسانی کرده ... هنوز هم در همون شرایط به سر میبریم ... و هنوز هم زنده ایم !!!! نمیدونم بوی گاز از کجا بود ... همه جا رو چک کردیم ... خبری نبود ... در و پنجره ها رو باز گذاشتیم و کولر رو هم روشن کردیم تا بو بره ...و رفت !!! بعد از صبحانه مشغول تماشای تلویزیون بودیم که یهو همه کانالهامون قطع شد ... بله ... اینبار هم بدون هماهنگی جناب همسایه یکی رو آورده بود تا براشون کانالها رو تنظیم کنه !!! و چون آنتن ما مرکزیه هممون کانالها رو از دست دادیم ... یه دوساعتی در همین اوضاع و احوال بودیم ... بعدشم که کاناله...
31 ارديبهشت 1390

یادداشت 51 مامانی

شکوفه ی بهار نارنج من وااااااای که چقدر هوا گرمه ... آسمون پر از ابره ها ولی یه قطره هم ازش نمیافته !!! بخاطر همینم دم داره هوا ... منم که میدونی اصلا تحمل گرما رو ندارم ... کولرمون رو خیلی وقته راه انداختیم ولی من نمیذارم که بابایی روشنش کنه ... دوست دارم هوای آزاد و طبیعی بهم بخوره .. نه سرمای مصنوعی ... به همین خاطر هم در اتاقمون همیشه بازه ... وبابایی هم کلی حرص میخوره که زشته ... بیخیال بابایی تصمیم قطعی خودشو گرفته .. هرچند من بهش پیشنهاد دادم که پیش یه دکتر دیگه هم بریم .. ولی میگه دکترم منو قانع کرده که جراحی برام بهتره ...حالا هرچی که به روزای جراحی نزدیک میشم دلهره ام بیشتر میشه ... هر چند به روی خودم نم...
28 ارديبهشت 1390

یادداشت 50 مامانی

شکوفه ی بهار نارنج من امروز یکی از دوست جونام برام کامنت گذاشته بود که بالاخره ما این نینی رو چی صدا کنیم ... منم هرچی فکر کردم دیدم اسمی رو بهتر و بیشتر از شکوفه بهار نارنج دوست ندارم ... اونم تو این فصل که همه جا پر از عطر بهار نارنجه ...(البته تو شمال !! ) پس از این به بعد نوشته هامو به اسم شکوفه ی بهار نارنج شروع میکنم دیروز بابا جونی لطف کردن و مقدار زیادی باقالی گرفتن تا موجبات سرگرمی این جانب رو فراهم کنند (چون خودشون به باقالی پاک کردن حساسیت دارن و نمیتونن کمک کنن ... البته به خوردنش حساسیت نداره هاااا !!! ) منم تمام مدت وقتم صرف پاک کردن باقالی ها شد ... و بابایی هم از دور نظاره میکردند و لبخند میزدند و در مور...
25 ارديبهشت 1390

یادداشت 49 مامانی

عزیزکم دیروز صبح با بابایی رفتیم تا جواب آز بابایی رو به یه دکتر تو بیمارستان نشون بدیم و براش وقت جراحی بگیریم ... خداروشکر روحیه اش خوبه و نگرانیش کمتر شده ...   رفتیم سراغ دکتر ولی دیروز روز ویزیتش نبود و گفتن که فردا بیاین ... از بیمارستان که اومدیم بیرون بابایی میخواست که بره تا دفترچش روعوض کنه ( الان تو این دهه که ما زندگی میکنیم دفترچه های بیمه رو بعد از تموم شدن برگهاش باید ببریم و عوض کنیم ... فکر میکنم تو دوره شما این روال دیگه نباشه !!! ) و به منم گفت که باهاش برم ... منم که تنبل ... ولی رفتم ... چون احساس کردم که دوست داره همراهش باشم ...   البته خیلی هم بد نگذشت ... چون خیل...
23 ارديبهشت 1390

یادداشت 48 مامانی

عروسک زیبای من امروز بابایی رفت دکتر تا آزمایشش رو نشون بده ... قرار بود من هم همراهش برم ولی از بس دلشوره داشتم بابایی گفت که نمیخواد بیای  و خودش تنها رفت ... تمام مدتی هم که تنها تو خونه بودم فقط داشتم راه میرفتم و دور خونه میچرخیدم الان میگم که دلشوره هام بیخود نبوده ... آزمایشای بابایی خیلی خوب نبودن ... دکتر براش سونو داد ... بابایی رو که میشناسی نمیذاره کار رو زمین بمونه ... از مطب برام زنگ زد که میره سونوشو انجام میده و بعدشم نتیجه رو میبره برا دکتر... تا بابایی بیاد من مردم و زنده شدم ... ساعت 7 بود که اومد ... خیلی پکر بود ... خیلی تو چشاش غم بود ... ولی من سعی کردم که قوی باشم تا بابایی روحیش رو از دست ند...
21 ارديبهشت 1390

خداوندا نمیدانم ...

خداوندا نمی دانم در این دنیای وانفسا كدامین تكیه گه را تكیه گاه خویشتن سازم نمیدانم نمی دانم خداوندا در این وادی كه عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد      كدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم     نمی دانم خداوندا   به جان لاله های پاك و والایت نمی دانم دگر سیرم خداوندا    دگر گیجم خداوندا خداوندا تو راهم ده پناهم ده امیدم ده خداوندا كه دیگر نا امیدم من و میدانم كه نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستمبار است و لیكن من نمیدانم دگر پایان پایانم همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد ...
20 ارديبهشت 1390

یادداشت 47 مامانی

عزیزکم  این بابایی هم خیلی ناز داره و ما نمیدونستیم !!! درسته که من ازش دلخور بودم ولی وقتی سر حرف و درد دلمون باز شد دیدم چقدر از دستم گله داره ... ازرفتار مامانی ... تو این مدت که همش بی حوصله بودم و بهش کم توجه شده بودم کلی دلش گرفته بود ... منم که از قصد اینکارارو نکرده بودم ... البته آخر حرفاش گفت که شرایط من رو درک میکنه و یه کوچولو بهم حق میده ... فقط یه کوچولو !!!!  همین شد که آخر سر من بدهکار هم شدم ...  البته خوب بود ... بعد از رفتن تو اینجوری نشسته بودیم درباره خودمون حرف بزنیم ... از بس که حواسم پیشت بوده و توی توهماتم میگشتم ...   الانم هیچ حرف نگفته ای تو دلمون نیست .....
19 ارديبهشت 1390

یادداشت 46 مامانی

عزیزکم مهمونامون رفتن ... با وجود تمام اعصاب خوردیهایی که داشتم (البته از دست بابایی جونت ) به مهمونامون بد نگذشت از راه که رسیدن دیدم به به ... رنگ به روی عمه جونت نیست ... مریض شده بود تو راه ... و از اونجایی که وقتی مامانه خونواده مریضه انگار همه مریضن آقا رحمت و بچه ها هم کسل بودن ... عمه چون حالش خوب نبود رفت تا دراز بکشه و مامانی هم پشت سر هم براش چایی نبات و عرق نعنا و انواع گیاهان دارویی که تو خونه بود رو میبرد تا شاید حالش بهتر بشه ... نمیدونم با اون حال بدش چطور همه رو میخورد !!! بالاخره بعد از 2 ساعت حالش جا اومد و اومد پیشمون ... سفره شام رو انداختیم ... و بعد از شام هم موفق شدم تا رویا رو از آشپزخونه بیرون کن...
16 ارديبهشت 1390

یادداشت 45 مامانی

خوشگلم امروز بابایی از سرکار زنگ زد و گفت که عمه جونت داره میاد تهران ... البته من که اول هول کردم ... چون فکر کردم الان تو راهن و بابایی به من نگفته ... ولی بابایی گفت که فردا میان و من یه نفس راحت کشیدم  اومدنشون منو خوشحال میکنه ولی بچه های عمه جون ( روزبه و رویا ) یه کم بد غذان و عمه جون هم برنج نمیخوره ولی شوهرش برنج میخوره ... بچه هاش پلو نمیخورن ... منم نمیدونم چی درست کنم که با همه جور دربیاد ... از دو سه جور غذا درست کردن هم خوششون نمیاد یه مشکل دیگه که داریم اینه که رویا جون خیلی دوس داره به زنداییش تو کارا کمک کنه ... مثلا ظرفای شام رو بشوره ... و من اصلا اینجوری راحت نیستم ... آخه مامانی هربار که ظرف می...
14 ارديبهشت 1390

یادداشت 44 مامانی

دلبندم این چند روزی سرمون حسابی شلوغ پلوغ بوده پریروز ... تا ساعت 12 خواب بودم ... میدونی که مامانی هر وقت فکرش مشغوله میزنه تو کار خواب !!!    البته هنوزم جا داشتم که بخوابم ولی چون ساعت 3 باید میرفتم دکتر مجبور شدم که پاشم ...   آسمون آفتابی بود ... و من خوشحال شدم که میتونم مسیر رو پیاده برم تا هم یه کمی ورزش بشه هم چند تا مغازه سر راه رو بازدید کنم ... ساعت 2:30  بود که من داشتم حاضر میشدم و یهو دیدم که آسمون ابری شد ... و باد و بارونم پشت سرش !!! خلاصه که امیدوار بودم تا هوا صاف بشه و من بتونم پیاده برم ... ولی از بس خدا مامانی رو دوست داره باد وبارون رو بیشتر کرد  تا مامانی یه روزم پیا...
13 ارديبهشت 1390